برای خندههات
- ۰ نظر
- ۰۹ تیر ۹۸ ، ۰۹:۴۲
«خداوندا اگر در قدر بودن امشب شک هست، اگر معلوممان نیست امشب آن شب موعود است یا نه، اما در محضر تو و یگانگی و بخشندگیات همه شکها زائل میشوند. اگر بندهات در خانهات بیاید، مهم نیست چه شبی باشد، تو قبولش میکنی. اگر کسی درخواستش خالصانه از تو باشد، نمیرانیاش، اجابتش میکنی»
دیروز هیچ چراغی در راهم قرمز نبود
بیگمان از پدربیامرزیهای آن دفترچه صورتی بود
به شکرانه رساندنش به دستهای تو نثارم میکرد.
هفته پیش هم،
قطارها هربار با من وارد ایستگاه میشدند.
دعای خیر کیف پارچهای که پیشکشت کردم
نه،
به او همراهی تو را پیشکش کردم
امروز ولی ناگهان سنگی از زیر چرخ ماشینها به طرفم پرت شد
قطار مترو از ریل خارج شد
لاستیک اتوبوسی که سوار شدم میان راه ترکید
میدانم، چوب حسادتم را خوردم.
دیروز خیلی التماس کرد
قبول نکردم
بنا کرد نفرین و ناله
بگذار تا ابد ناسزا بگوید، لعنتم کند
من اگر بخواهم هم نمیتوانم
حسودتر از آنم که ببینم آن لیوان گلگلی
برسد به لبهایت.
حتی اذا ضاقت علیهم الارض بما رحبت
و ضاقت علیهم أنفسهم...
وقتهایی که قلب بیتابتر از آن میشود که در قفس سینه جا بگیرد
شاید کلمات پروردگارماناند که «قرار بود بزرگتر از این باشی، قرار نبوده اینجا جابشوی»
هفتهها و روزهای مانده تا رسیدن محرم ترس گرفته بودم؛ میترسیدم به این ماه نرسم. میترسیدم وقتی پرچمهای سیاه سر بالای خانهها نصب میشود، وقتی چراغ خیمههای عزا را روشن میکنند مرا تاریکی احاطه کرده باشد. فکر میکردم نکند وقتی روضهخوان روی پله اول منبر مینشیند و آنها را یاد میکند که سالهای قبل در این مجالس بودند و امسال اسیر خاکند، نکند من هم یکی از آنها باشم: اسیرِ خاک. وارد اولین مجلس که شدم دوست داشتم تمام کتیبهها را در آغوش بگیرم، تند تند نفس میکشیدم تا هوای خیمه بیشتر وارد ریههایم شود و با خونم ترکیب در آمیزد. حس طفلی که بعد از ساعتی گم شدن به آغوش مادرش میدود یا پیادهای که بعد از یک روز راه رفتن به پناهگاهی.
روضهخوان میگوید وقت اجابت دعاست؛ میگوید هرچه میخواهیم بگیریم، وقتش الان است. از خودم میپرسم «واقعا وقتش الان است؟ اصلاً مگر برای گرفتن چیزی اینجا آمدهام؟» ولی ناخودآگاه در گوشه کنار دلم جستجو میکنم تا خواستنیترین خواستهام را پیدا کنم؛ یا هولناکترین دلهرهام را که از آن امان میخواهم. هرچه میگردم، در این لحظه هیچچیزی برایم مهمتر از این نیست که تا هستم در این خانه باشم؛ دلهرهای سهمناکتر از این ندارم که نکند یک روز این خیمه بیرونم کنند...
سلام عیدتون مبارک باشه آقاجان، خیلی دوست داشتیم بیایم خدمتتون عید دیدنی. عیدی شما البته حتما به ما میرسه. حالا انشاءالله سال بعد دیدن روی ماهتون هم جزو عیدیا باشه.
--
غدیر ۱۴۳۸
نمیدانم چنین آرایهای در ادبیات داریم یا نه، ولی خب خوشبختانه مغز من و شما این توانایی رو داره که با یکی دو تا مثال منظور من رو از این کلمه انتزاع کنه.
مصرعی هست از قربان ولیئی که در دو غزل -هر دو در وصف حضرت سیدالشهداء- از آن استفاده کرده است:
۱. «معصوم شرحه شرحه چه وصفی سزای توست؟ / باید شهید بود و تو را خونچکان سرود» که خب بیت زیبایی است.
۲. «باید شهید بود و تو را خونچکان سرود/ شرمندهام، اسیر عبارات ماندهام» در این دومی ولی انگار چیز متفاوتی هست، انگار تغییر حالت غیرمنتظرهای بین دو مصرع صورت میگیرد. بیت با یک لحن حماسی شروع میشه ولی مصرع دوم کلا ارتباطی با اون فضای حماسی نداره و شاعر میگه دستش از حماسه کوتاهه.
اما شاهکارترین بکارگیری این آرایه را در دعای بعد از زیارت امام رضا -علیهالسلام- دیدهام. آنجا که خدا را قسم میدهیم: «اسئلک بالقدرة النافذه فی جمیع الاشیاء و قضائک المبرم... -- از تو طلب میکنم به قدرتت که در همه چیز نافذ است و قضای حتمیات...» خب شما انتظار دارین این جمله چجوری تموم بشه؟ من که انتظار دارم مثلا بگه «قضای حتمیات که تردیدی در آن راه ندارد» یا «.. که به رغم همگان به وقوع میرسانیاش» کما این که در دعای کمیل میگه « ... و بالقضیه التی حتمتها و حکمتها و غلبت من علیه اجریتها -- و به آن حکمی که تدبیرش کردهای و حتمیاش کردهای و به هر که بخواهی جاریاش کنی بر او غلبه میکنی.» ولی جمله بالا این جوری تموم میشه:
«... و قضائک المبرم الذی تحجبه بایسر الدعاء -- و به قضای حتمیات که با خفیفترین دعا میپوشانیاش.»