بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم؟
هفتهها و روزهای مانده تا رسیدن محرم ترس گرفته بودم؛ میترسیدم به این ماه نرسم. میترسیدم وقتی پرچمهای سیاه سر بالای خانهها نصب میشود، وقتی چراغ خیمههای عزا را روشن میکنند مرا تاریکی احاطه کرده باشد. فکر میکردم نکند وقتی روضهخوان روی پله اول منبر مینشیند و آنها را یاد میکند که سالهای قبل در این مجالس بودند و امسال اسیر خاکند، نکند من هم یکی از آنها باشم: اسیرِ خاک. وارد اولین مجلس که شدم دوست داشتم تمام کتیبهها را در آغوش بگیرم، تند تند نفس میکشیدم تا هوای خیمه بیشتر وارد ریههایم شود و با خونم ترکیب در آمیزد. حس طفلی که بعد از ساعتی گم شدن به آغوش مادرش میدود یا پیادهای که بعد از یک روز راه رفتن به پناهگاهی.
روضهخوان میگوید وقت اجابت دعاست؛ میگوید هرچه میخواهیم بگیریم، وقتش الان است. از خودم میپرسم «واقعا وقتش الان است؟ اصلاً مگر برای گرفتن چیزی اینجا آمدهام؟» ولی ناخودآگاه در گوشه کنار دلم جستجو میکنم تا خواستنیترین خواستهام را پیدا کنم؛ یا هولناکترین دلهرهام را که از آن امان میخواهم. هرچه میگردم، در این لحظه هیچچیزی برایم مهمتر از این نیست که تا هستم در این خانه باشم؛ دلهرهای سهمناکتر از این ندارم که نکند یک روز این خیمه بیرونم کنند...
- ۹۶/۰۷/۰۳