شهری متحدثان حسنت، الا متحیران خاموش
- ۲ نظر
- ۲۳ مهر ۹۲ ، ۲۱:۲۸
میترسم بالاخره برای خودت دردسر درست کنی
با این سلاحهای کشتار جمعی، که هر جا با خود میبری:
برق نگاهت،
تیرِ مژگانت و کمانِ ابرویت.
روزی هزار بار آرزو میکند که کاش
رمالی بود تا برجهای اسد و عقرب و سرطان را در هم کند،
شاید ستارهی بختش با «او» قرین شود
یا جادوگری که از دندان تمساح مرده و فضلهی سمور
با پر زاغ سفید و اشک پریدریای، طلسمی فراهم کند
تا تقدیرش را با «او» گره زند
«او» غصه میخورد که دیوانه را نگاه!
به لب آوردن یک جمله برایش
از شکار پری دریایی، از به چنگ آوردن یک زاغ سفید
ناخوشایندتر است
همه چیزت را دوست دارم
الا این حواسِ جمعت
آخر چه میشود یکبار
گوشی موبایلت یا کیف پولت را جا بگذاری
تا من دواندوان دنبالت بدوم و اسمت را صدا بزنم.
آنوقت توخوشحال میشوی، از من تشکر میکنی
من الکی حرفهایم را کش میدهم
و خدا را چه دیدی
شاید دوستم داشتی
اصلا راضیام یکبار با ماشینت به من بزنی
و بعد نگران با نگاهت مرا وارسی کنی که سالمم یا نه
و من همینطور محو در چشمان تو
لبخند بزنم بگویم چیزی نشده
و بعد بیخودی دربارهی اینکه حق تقدم با کداممان بوده
توضیح میدهم
شاید مثل این فیلمهای آبکی شد و مهرم در دلت افتاد