همین جوری

آخرین مطالب

۱۷ مطلب با موضوع «خدا و پیغمبر» ثبت شده است

نگو، نشان بده

پنجشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۳۱
جایی خواندم که این پرکاربردترین جمله‌ایست که معلم‌های داستان‌نویسی به شاگردانشان می‌گویند. یعنی به جای اینکه  مستقیما شخصیتت را توصیف کنی و بگویی سوادش چقدر است، وضع مالی‌ش چه طور است یا حالاتش را بگویی که عصبانی است یا ترسیده؛ اجازه بدهی مخاطب اینها را از خلال رفتارهایی که طراحی می‌کنی، کشف کند. ظاهرا اینطور بیشتر ارتباط برقرار می‌کنیم؛ مثلا اگر بخوانیم «خیلی عصبانی بودم» حس خاصی بهمان منتقل نمی‌شود. اما اگر نشانمان دهد که بدنش به لرزه افتاده، به سختی کلمات را ادا می‌کند، رنگش سرخ شده و بالشش را زیر مشت می‌گیرد یا پنجره را باز می‌کند و فریاد می‌کشد عصبیانتش برایمان ملموس می‌شود، باورش می‌کنیم.

می‌شود گفت و می‌گوییم در دعاهامان، که ای خدایی که مهربانی، مهربان‌ترینی، به همه رحم می‌آوری؛ می‌گوییم و خوب است و دوست‌داشتنی؛ ولی در بعضی دعاها نشان می‌دهیم... حس و حال دیگری دارد.
  مثل «ارحمنی یا فالق البحر لموسی» کلمه «مهربانی» هیچ‌کجای جمله نیامده ولی لبریز می‌کند از این حس که با چه مخاطب مهربانی صحبت می‌کنم. از کسی میخوام به من رحم کند که روزی برای نجات گرفتاری دریا را شکافته، مگر می‌شود مرا نجات ندهد؟ 
یا دیگری که «یا قابل السحرة، اقبلنی» ریشه هرناامیدی را می‌خشکاند، خیال آدم را راحت می‌کند که این خدا جادوگرانی را که به جنگش آمده بودند، آمده بودند تا حجتش را در میان جمعیت کوچک کنند، به دامنش پذیرفت، چرا ناامید باشم مرا هم بپذیرد؟
  • ۱ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۱
  • سیدمحسن

بگو چه شد که من این‌قدر دوستت دارم؟

دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۶، ۲۳:۳۳


هفته‌ها و روزهای مانده تا رسیدن محرم ترس گرفته بودم؛ می‌ترسیدم به این ماه نرسم. می‌ترسیدم وقتی پرچم‌های سیاه سر بالای خانه‌ها نصب می‌شود، وقتی چراغ خیمه‌های عزا را روشن می‌کنند مرا تاریکی احاطه کرده باشد. فکر می‌کردم نکند وقتی روضه‌خوان روی پله اول منبر می‌نشیند و آن‌ها را یاد می‌کند که سال‌های قبل در این مجالس بودند و امسال اسیر خاکند، نکند من هم یکی از آن‌ها باشم: اسیرِ خاک. وارد اولین مجلس که شدم دوست داشتم تمام کتیبه‌ها را در آغوش بگیرم، تند تند نفس می‌کشیدم تا هوای خیمه بیشتر وارد ریه‌هایم شود و با خونم ترکیب در آمیزد. حس طفلی که بعد از ساعتی گم شدن به آغوش مادرش می‌دود یا پیاده‌ای که بعد از یک روز راه رفتن به پناهگاهی.

روضه‌خوان می‌گوید وقت اجابت دعاست؛ می‌گوید هرچه می‌خواهیم بگیریم، وقتش الان است. از خودم می‌پرسم «واقعا وقتش الان است؟ اصلاً مگر برای گرفتن چیزی اینجا آمده‌ام؟» ولی ناخودآگاه در گوشه کنار دلم جستجو می‌کنم تا خواستنی‌ترین خواسته‌ام را پیدا کنم؛ یا هولناک‌ترین دلهره‌ام را که از آن امان می‌خواهم. هرچه می‌گردم، در این لحظه هیچ‌چیزی برایم مهم‌تر از این نیست که تا هستم در این خانه باشم؛ دلهره‌ای سهمناک‌تر از این ندارم که نکند یک روز این خیمه بیرونم کنند...

  • سیدمحسن

پیامک سرگشاده -۲

شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۶، ۱۶:۴۰


سلام عیدتون مبارک باشه آقاجان، خیلی دوست داشتیم بیایم خدمتتون عید دیدنی. عیدی شما البته حتما به ما میرسه. حالا ان‌شاءالله سال بعد دیدن روی ماهتون هم جزو عیدیا باشه.


--

غدیر ۱۴۳۸

  • ۱ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۴۰
  • سیدمحسن

نداشتم

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۷:۵۰
یادم افتاد هر سال این موقع میومدم اون کتیبه عزا که بالای قالب وبلاگ میذاشتم رو بر می‌داشتم.
(کاری که از کاسبهای خوب یاد گرفته بودم که محرم که میرسه یه نشونه عزا به دکورشون اضافه می‌کنن)
بعد یادم افتاد امسال اصلا چنین کاری نکردم.
این کارها -حتی این‌قدر کوچکش- توفیق می‌خواد؛ که این بار من نداشتم...
  • سیدمحسن

پیامک سرگشاده

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۲۲:۰۹
تولدت مبارک مهربون‌ترین :') فداتون بشم الهی.
  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۹
  • سیدمحسن

counterpart فرمان ۹

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۱۴:۵۸

کامنت وارده درباره فرمان نهم که از نویسنده‌ش خیلی متشکرم (با دستکاری جزیی من در متن):

شاید این دستورالعمل رو هم بشه counterpart فرمان ۹ دانست:
«وَ إِنْ ذُمِمْتَ فَلَا تَجْزَعْ وَ فَکِّرْ فِیمَا قِیلَ فِیکَ فَإِنْ عَرَفْتَ مِنْ نَفْسِکَ مَا قِیلَ فِیکَ فَسُقُوطُکَ مِنْ عَیْنِ اللَّهِ جَلَّ وَ عَزَّ عِنْدَ غَضَبِکَ مِنَ الْحَقِّ أَعْظَمُ عَلَیْکَ مُصِیبَةً مِمَّا خِفْتَ مِنْ سُقُوطِکَ مِنْ أَعْیُنِ النَّاسِ وَ إِنْ کُنْتَ عَلَى خِلَافِ مَا قِیلَ فِیکَ فَثَوَابٌ اکْتَسَبْتَهُ مِنْ غَیْرِ أَنْ یَتْعَبَ بَدَنُک»

«و اگر مورد مذمت قرار گرفتی بی تابی مکن! به آنچه درباره تو گفته شده، فکر کن. اگر آنچه کسی درباره ات گفته، در خود دیدی بدان که سقوط تو از چشم خدای عزوجل در هنگامی که از حرفی حق خشمگین شدی برایت مصیبتی بزرگ تر است در مقایسه با ترس از چشم مردم افتادن و اگر بر خلاف آنچه درباره تو گفته اند بودی، پس برای تو (در مقابل آن مذمت نابجا) ثوابی است که بدون به‌زحمت انداختن بدنت به دست آورده ای.»

مرجع: تحف العقول ص 203

  • سیدمحسن

Counterpart فرمان ۱۰و۷

جمعه, ۱۱ دی ۱۳۹۴، ۲۱:۰۲

«کسی که خودش را در معرض تهمت‌ قرار می‌دهد، آن که گمان بد می‌برد را سرزنش نکند.

 آن که اسرارش را پنهان کند، زمام خیر به اختیار اوست و هر حرفی که از دو نفر گذشت، فاش می‌شود.»


امالی صدوق ۳۰۴
  • سیدمحسن

خوبی‌های بد

جمعه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۶:۱۳
می‌فرماید:
«در پیشگاه خداوند، کار بدی که اندوهگینت سازد، از حسنه‌ای که موجب سرخوشی و خود بزرگ‌بینی شود، برتر است.» (نهج البلاغه حکمت ۴۶)

این را که می‌خوانم فکر می‌کنم چگونه است حال ما که گه‌گاه، علت سرخوشی و رضایتمان از خود، نه حسنات که بدی‌هامان است...


پی‌نوشت۱. مثلا وقتی که کیف می‌کنیم از خلاقیت به کار رفته در متکلی که بار کسی کردیم. 
پی‌نوشت۲. خدا رو شکر هنوز این‌قدر آدم خوب دور و برمون هست که اگر کار خوبی کردیم، بتوانیم بفهمیم اون‌قدرها هم کار خاصی نبوده
  • ۰ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۳
  • سیدمحسن

نگاهی به «تشیع علوی، تشیع صفوی»

پنجشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۳، ۲۰:۴۹

این نوشته درباره‌ی «تشیع علوی، تشیع صفویِ» شریعتی است. خب خلاصه نظرم را در مورد این سخنرانی/کتاب همین اول می‌گویم: بد است. دلیل اصلی‌ام این است که نگارنده (با مسامحه لفظ نگارنده را بپذیرید) ادعاهایی به دیگران یا تاریخ نسبت می‌دهد که خلاف واقعیت است و خب «خواننده» هم قاعدتاً اعتماد می‌کند و نمی‌رود بررسی کند و ببیند که این ادعاها درست نیستند. و البته مغالطه‌های آبکی هم در این زمینه بی‌تاثیر نبوده‌اند. (شرح در ادامه)

  • ۱ نظر
  • ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۴۹
  • سیدمحسن

عاقبت

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۳، ۲۲:۰۱
در نوشته قبلی من به اشتباه نام جناب «زهیر» را «زبیر» نوشته بودم که دوستی  لطف کرده بود و در نظری خصوصی این  اشتباهم  را گوش‌زد کرد. با خودم گفتم این دو نفر، که نامشان تنها در یک حرف متفاوت است، سرنوشتشان کاملا در تضاد با دیگری. 
***

جناب «زهیر بن قین» در سفر از مکه به کوفه با امام حسین علیه السلام هم مسیر بوده است ولی ظاهرا از ملاقات با ایشان اجتناب می‌کرده تا اینکه در میان راه امام خود فرستاده‌ای می‌فرستند و او را دعوت می‌کنند. از مکالمه امام و زهیر چیزی نقل نشده. یعنی ظاهرا شخص سومی در این ملاقات نبوده که بخواهد سخنی نقل کند. 
شب عاشورا که امام فرمود حالا که شب است بروید و در تاریکی آن پراکنده شوید. فرمود «این‌ها جز من به دنبال کس دیگری نیستند.» زهیر گفت: «به خدا که چقدر دوست داشتم هزار بار بکشندم و زنده شوم تا خدا به این وسیله جان تو برادارن و اهل‌بیتت را حفظ می‌کرد.»
***

بعد از پیامبر، همه به عقب برگشتند. همه جز عده‌ای انگشت شمار. «اهل کساء» دل شب کوچه‌ها را می‌گشتند. از و مهاجر و انصار و بدریون کسی نمانده بود مگر آنکه در خانه‌اش را کوبیده بودند، حق خود را یادآوری کرده بودند، به یاری خوانده بودندش. جز چهل و چهار نفر، کسی دعوتشان را  اجابت نکرد. صبح که شد اما، از این چهل و چهار فقط چهار نفر پیدایشان شد: سلمان، ابوذر، مقداد و زبیر بن عوام
سه شب دیگر هم این ماجرا تکرار شد اما صبح جز  این چهار نفر کسی  نیامد. آفایمان بی‌یاور مانده بود. دستانش بسته بود که با پیامبر عهد بسته بود جان خود را حفظ کند. زبانش اما در کام نماند. گفت آن‌چه باید می‌گفت. کسی از آن طرف به گمان خودش خواست جوابی دهد، دید زبیر کنار آقاست، گفت که از رسول خدا شنیده‌است «زبیر مرتد از اسلام کشته می‌شود.» سلمان می‌گوید که امیرالمومنین به من گفت که «راست می‌گوید، زبیر بعد از قتل عثمان با من بیعت می‌کند و بیعت مرا می‌شکند و مرتد کشته می‌شود.»‌
***

گیج می‌کند آدم را حکایت زیبر.. مگر می‌شود آنکه یکی از تنها چهار نفری که بر عهد و  بیعتش در زمان رسول خدا باقی‌مانده، چند سال بعد بیعتیش را با همین آقا بشکند؟ چه می‌شود که یکی از آن بلندی این چنین پایین بیفتد؟ نکند همین کارهایی که می‌گوییم «خیلی بد نیست»، «اشکالی نداره، خدا می‌بخشه»، «همه از این بدترش رو می‌کنند»؛ همین‌ها آدم‌ها را بدبخت می‌کند؟ +



قسمت مربوط به جناب زهیر از «لهوف» نقل شده است. اواخر باب اول و اوایل باب دوم.
بخش دوم متن از کتاب سلیم بن قیس، حدیث دوم. و چه کتابی است این کتاب سلیم... 
ان‌شالله پستی مخصوص این کتاب بنویسم
  • سیدمحسن