عسی ان تحبوا شیئا
البته الان هم نمیتوان با قطعیت اظهار نظر کرد، شاید باز دوباره در آینده فکر کنم خوب بوده..
- ۰ نظر
- ۲۹ تیر ۹۶ ، ۲۲:۵۲
پدرمادرها زیاد بچهها را گول میزنند. و وقتی فکر میکنی به سادگی و محکمی اعتماد کردن بچهها، از این کار بدت میآید. این که به بچه بگویی اگر فلان غذا را بخوری، آن قدر قوی میشوی که میتوانی این میز را بالای سرت بلند کنی. این که میخواهی بچه را ببری أرایشگاه ولی بگویی میرویم پارک که با اشتیاق حاضر شود و دست تو را بکشد که زودتر برویم.
قضیه بدتر از این هم هست. اگر بچه فریب نخورد، اگه فکر کرد و تصمیمی که دلت میخواست را نگرفت، باز هم از چیزی فرار نکرده. چون معمولا اینجا عنصر زور ظاهر میشه. انگار یه پیامی رو ناخودآگاه میفرستیم که «به نفعته گول بخوری»
خب خوبی بچهها اینه که به ندرت چیزی از این قضایا یادشون میمونه. این که تعمیم دادن رو بلد نیستن. فردا اگر چیز دیگری بگویی باز اعتماد میکنند. مثل اسکلتشان که در دوران جنینی نرم است و انعطافپذیر، اعتمادهاشان هم هنوز شکستنی نشده.
بعدترها ولی، جنسش شیشهست و وقتی بشکند تکههایش مجروح میکند.
نگاهم را بین مردم میچرخانم. از شلوغی کلافهام. نمیدانم چگونه در پارکی اینقدر شلوغ میشود تفریح کرد و لذت برد. دوستم -پزشک است- یکبار گفت «شاید آگورافوبیا داری»
پرسیدم « چی چیو فوبیا؟»
-«ترس از جاهای شلوغ»
نگاهم را بین مردم میچرخانم. هر طرف یک عده -با دسته یا بیدسته- سلفی میگیرند. گله به گله روی کفپوش سیمانی پارک پهن شده. چند اسکوتر میآیند و مدام بوق میزنند تا بهشان راه بدهند. پسر بچهای دنبال اسکوترها میدوند.
به همهشان حسودی میکنم. حسودی میکنم چون میلی به هیچ کدام از کارهایی که میکنند ندارند. چون مشغولیتهایشان جذبم نمیکند. با خودم میگویم خوشبختی در فراوانی و سادگی چیزهایی که خوشحالمان میکند هم هست. گوشی را از جیبم در میاورم و یادداشتی درست میکنم اسمش را میگذارم «دلخوشیهای کوچک»- باید کشفشان کنم.
وقتی یکی برای حرف ما ارزش قائل میشه، حداقل اخلاق اینه که حرفهامون پشیمونش نکنه.
یک مثال پیش پا افتاده اینه که وقتی زمان قرار یا مهلت انجام کار رو (برای این که مطمئن باشیم به موقع انجام میشه) زودتر میگیم، به این هم فکر کنیم که ممکنه حرفمون جدی گرفته بشه و طرف برای رعایتش اذیت.
این مطلب درباره کنترل عصبانیت را دوستی برایم فرستاده بود و توصیه کرده بود بخوان که خوب است و علمی است. من هم به لطف تکنولوژی در وقتهایی که قبلا تلف میشد، موفق به خواندنش شدم. مطلب جالب است، من ولی الان میخواهم از قسمتی از متن استفادهای کنم تا حدی متفاوت از آنچه خود متن کرده.
You don't get frustrated because of events, you get frustrated because of your beliefs...When you change your beliefs about a situation, your brain changes the emotions you feel.
توی اون نوشته میگه وقتی داری از کار کسی عصبانی میشی ارزیابیات رو از موقعیت عوض کن؛ فرض کن شاید اون حالش خوب نیست و مثلا اتفاقی براش افتاده و بهش حق بده ایجوری باشه. من ولی میخوام یک گزاره قویتر بگم. بعضی وقتها که از کار کسی ناراحت یا عصبانی میشویم، توجیه بهتری از این که طرف حالش بده وجود داره: شاید طرف دلیل موجهی (حداقل از نظر خودش) برای کارش داره. شاید اگر من هم اون دلیل رو بدونم از بعضی جهتها با اون همنظر بشم. شاید اصلا بتونم از یک نظرهایی کارش رو خوب بدونم و تحسین کنم.