برای خندههات
- ۰ نظر
- ۰۹ تیر ۹۸ ، ۰۹:۴۲
دیروز هیچ چراغی در راهم قرمز نبود
بیگمان از پدربیامرزیهای آن دفترچه صورتی بود
به شکرانه رساندنش به دستهای تو نثارم میکرد.
هفته پیش هم،
قطارها هربار با من وارد ایستگاه میشدند.
دعای خیر کیف پارچهای که پیشکشت کردم
نه،
به او همراهی تو را پیشکش کردم
امروز ولی ناگهان سنگی از زیر چرخ ماشینها به طرفم پرت شد
قطار مترو از ریل خارج شد
لاستیک اتوبوسی که سوار شدم میان راه ترکید
میدانم، چوب حسادتم را خوردم.
دیروز خیلی التماس کرد
قبول نکردم
بنا کرد نفرین و ناله
بگذار تا ابد ناسزا بگوید، لعنتم کند
من اگر بخواهم هم نمیتوانم
حسودتر از آنم که ببینم آن لیوان گلگلی
برسد به لبهایت.
وقتی به تو فکر میکنم،
مغزم انگار که بهشت،
عسل جاری میشود در مویرگهاش.
راست میگویند پشت سرم،
شیرین عقل شدهام.
چهره که در همه میکشی، تنها دل کوچک من بیتاب نمیشود
برای بحران نخندیدنت، سازمان ملل نشست اضطراری دارد
زمستان رسیده
گربه خودش را با موتور ماشینها گرم میکند، کبوتر با دودکش خانهها
رفتگر دستهایش را با آتش خرده چوبها
و من، دلم را، با فکرِ تو
شبیه بچههای دبستانی، وقتی جواب سؤال معلمشان را میدانند
شبیه کارگرهای منتظر کنار خیابان، وقتی صاحبکاری پیدایش میشود
در کمدت را باز که میکنی،
لباس ها مسابقه میدهند «من... من... بگذار امروز من با تو باشم»
شب که کافهچی در را قفل میزند
همهی فنجانها، رومیزیها، صندلیها، هر چه که هست
دور فنجانی که آن روز بختش گل کرده و تو در دست گرفتهای حلقه میزنند
تا از خطوط دستهایت و کیفیت لبهات بشنوند
از صفحه کلیدت متنفرم
مخصوصا از آن دکمهی دراز لعنتیش
نه بخاطر این که اسمش فاصلهست
آخر تو آن را روزی هزار بار لمس میکنی
و دستان مرا هیچ بار