حکایت مار و دختر
یک بار ماری چنبره زده بود و همینطور دختری را نظاره میکرد، دختره مار را میگوید: «چرا محو تماشای منی؟ وآنچنان مات که یکدم مژه برهم نزنی؟». مار نیشی از دهان در میآورد و میگوید: «نادون! من مارم، اصلا پلک ندارم»
- ۰ نظر
- ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۱