قبل از اینکه پستهای ده فرمان را شروع کنم، فرمان نهم گوشه ذهنم بود و دنبال کلمات مناسبی بودم برای خوب منتقل کردنش. در میان این فکر کردنها، یاد
نوشتهای افتادم که چند وقت پیش خوانده بودم. راستش دیدم بسیار بعید است کلماتی که من ردیف کنم بهتر از آن نوشته این حرف را برسانند. همان را عیناً نقل میکنم. یک اتفاق جالب این است که در این نوشته یکی از فرمانهای دیگر هم که در ذهنم بود بعداً بگویم، آمدهست.
«آخرین باری که یکی از دوستان دندانپزشکم را دیدم،در حالی که با کنجکاوی به دندانهایم نگاه میکرد، پرسید بلیچینگ انجام دادی؟ گفتم نه! چطور مگه؟ گفت خیلی سفیدن.
با خودم فکر کردم اخیرا دچار وسواس مسواک زدن شدهام. از کجا شروع شد؟ از
وقتی که برای عصب کشی زیر دست دندانپزشکم خوابیده بودم و بعد از کلی سر و
صدا و آب فشانی و غیژ و ویژ، آقای دندانپزشک گفت بععععله! حسابی عمیقه!
بعد به دستیارش که موهایش را دم اسبی بسته بود و یک روسری شبیه روستاییها
پشت سرش گره زده بود، اشاره کرد که دوربینش را بیاورد. دوربین باریک را
کرد توی دهنم و عکس دندان باز شده را انداخت روی صفحهی مانیتور بالای سرم.
از دیدن دندانم با آن لکهی قهوهای بزرگ درونش شوکه شدم. مثل این است که
در خواب خودزنی کرده باشید و وقتی بلند شدید بینید سیاه و کبود شدهاید!
حس کردم یک آدمِ بیخیالِ بیدقتِ تنبلم با دندانهایی که یکی یکی
میپوسند... از همان موقع وسواسها شروع شد. تقریبا بعد از خوردن هر چیزی
مسواک میزنم و نخ دندان میکشم .وگرنه ناخودآگاه یاد تصویر زشت دندان
کرمخوردهام میافتم. حتی بعد از آن عصب کشی چندین بار با درد مختصر یک
دندان بلند شدم رفتم دندانپزشکی که دکتر دندانهایم را معاینه کند. دست آخر
هم هیچ پوسیدگی در کار نبوده و فقط یک حساسیت کوچک بود...
به دوست
دندانپزشکم گفتم حتما وقتی دندانهای مریضهایش را باز میکند نتیجهی
کارشان را نشانشان دهد. بیشتر از هر توصیه و التماسی برای مسواک زدن و نخ
دندان کشیدن جواب میدهد. بعد با خودم فکر کردم کاش همه چیز را انقدر واضح
میدیدیم. مثلا وقتی قلب کسی را میشکنیم و از حرفهایمان دردش میگیرد،
کاش میتوانستیم سینه اش را بشکافیم و ببینیم چطور لت و پارش کردهایم.
چطور حرفهایمان، کلمههایمان، نگاههایمان روحش را سیاه و کبود کرده است.
آن وقت از خودمان بدمان میآمد. با خودمان فکر میکردیم من؟ من همچین کاری با این آدم کردهام؟
آن وقت همیشه قبل از دهان باز کردن فکر میکردیم و کلمهها را مزه مزه
میکردیم. آن وقت حواسمان به خودمان بود. تغییر رفتار آدمها برایمان زنگ
خطر بود. مرتب از هم میپرسیدیم از چیزی دلخوریم یا نه؟ مرتب حال هم را چک
میکردیم، نه از روی عادت. از روی ترسِ دل گرفتگی کوچکی که شاید بعدها یک
زخم عمیق شود. اگر میتوانستیم اثر خودمان را ببینیم، شاید بیشتر با هم حرف
میزدیم. بیشتر عذاب وجدان میگرفتیم. بیشتر باورمان میشد که رفتارهای
کوچکِ مخرب، کم کم چه اثرهای بزرگ کثیفی به جا میگذارند. کاش میشد...حالا که نمیشود حداقل از دندانپزشکتان بخواهید کرمِ دندانتان را نشانتان دهد...»
۱. من هم حرفی به فرمان نهم اضافه کنم: خوشحالی و خشم و اندوه و... انگار بیماریهایی مسریاند، کسی که ناقل آن میتواند آن را به دیگران هم سرایت دهد. اگر اسباب خوشحالی کسی را فراهم کردیم، خوشحال باشیم که احتمالاً قضیه به همین یک نفر ختم نمیشود. و از آن طرف اگر...
۲. دوباره مقدمه پست قبلی را تکرار میکنم که اینها کارهاییاند که بیشتر باید حواسم به آنها باشد؛ با تاکید بر ضمیر اول شخص مفرد. حداقل این سه تا که فعلا اینجوریاند.