همین جوری

آخرین مطالب

۱۸ مطلب با موضوع «هر روز» ثبت شده است

اقبال

پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲

بعضی ها هم هستن که از دور خوبن، یعنی هرچند برخورد نزدیکی باهاشون نداشتی ولی تصور مثبتی بهشون داری، فکر می‌کنی آدمای خوبی‌ان.

بعد مثلا یه کاری رو باهاشون شروع می‌کنی و بیشتر می‌شناسی‌شون، می‌فهمی که حتی از تصور تو بهترن؛ با کلاسش‌رو بخوام بگم قبای تصورت به قامت خوبی‌هاشون کوتاهی می‌کنه.

 آشنایی با چنین کسی همون قدر باورنکردی و شیرینه که برنده شدن هواپیمای تک سرنشین تو قرعه کشی، که دیدن کِشتی نجات بعد از یک هفته سرگردونی تو اقیانوس

 اگه به یکی‌شون برخوردین خدا رو هزار دفعه بخاطر این اقبالتون شکر کنین.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۰۲
  • سیدمحسن

خوبی‌های بد

جمعه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۶:۱۳
می‌فرماید:
«در پیشگاه خداوند، کار بدی که اندوهگینت سازد، از حسنه‌ای که موجب سرخوشی و خود بزرگ‌بینی شود، برتر است.» (نهج البلاغه حکمت ۴۶)

این را که می‌خوانم فکر می‌کنم چگونه است حال ما که گه‌گاه، علت سرخوشی و رضایتمان از خود، نه حسنات که بدی‌هامان است...


پی‌نوشت۱. مثلا وقتی که کیف می‌کنیم از خلاقیت به کار رفته در متکلی که بار کسی کردیم. 
پی‌نوشت۲. خدا رو شکر هنوز این‌قدر آدم خوب دور و برمون هست که اگر کار خوبی کردیم، بتوانیم بفهمیم اون‌قدرها هم کار خاصی نبوده
  • ۰ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۱۳
  • سیدمحسن

آدما از دورشون خوبه. یعنی بعضیا، مثل من، حتی از دورشونم خوب نیست؛ ولی اونا هم که خوبن از دورشون خوبه.

  • سیدمحسن

بهینه‌ی محلی

چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۵:۴۲

خیلی از مسائل مهندسی، در نهایت تبدیل می‌شوند به یک مسئله بهینه‌سازی؛ یعنی به دست آوردن پارامترهایی که تابعی را بیشنیه یا کمینه می‌کند. یکی از مشکلات در بهینه‌سازی این‌جاست که گاهی جواب سر راستی برای این مسئله نیست و باید با تکرار و مقایسه مقادیر به جواب رسید. گاهی اوقات این کار راحت‌تر است مثلا در این شکل پایینی.

 اینجا کافی است از نقطه‌ای شروع کنیم بعد ببینم سربالایی کدام طرف است و همان طرف برویم، دست آخر می‌رسیم به قله‌ای که تابع آن‌جا بیشنیه است.

ولی بعضی وقت‌ها استراتژی بالا جواب نمی‌دهد؛ مثل این یکی شکل 

اینجا مثلا اگر از a شروع کنیم و به سمت سربالایی برویم به b می‌رسیم و b جای خیلی خوبی نیست. یعنی نسبت به اطرافش جای بهتری است اما در کل که نگاه کنی جاهای بهتری هم هست. 

گمانم زندگی‌مان بی‌شباهت به مسئله بالا نیست. از همین‌جایی که هستیم -و احتمالا در اینجا بودنمان خودمان چندان موثر نبوده‌ایم- سمت سربالایی را می‌گیرم، عرق می‌ریزیم، جان می‌کنیم، بالا می‌رویم تا به قله‌ی موفقیت برسیم. اما اصلا شاید این دامنه‌ای نیست که باید از آن بالا رفت. 

یک راه حل این مسئله در بهینه‌سازی وارد کردن «شانس» است.* حالا به شیوه‌های مختلفی. یک روش این که گاهی به سمت بالا نرویم بعضی وقتها سمت دیگری برویم. شما مثلا سمت بالا را بگیر ادامه تحصیل(؟) دادن، بگیر کار با درآمد بیشتر را انتخاب کردن. روش دیگر این که گاهی جهش کنیم، بپریم یک جای دیگر نمودار (که امیدوارم جایی مثل c باشد.) مثلا تا الان در بازار بوده‌ای بروی دانشگاه ببینی چه خبر است یا در دانشگاه بوده‌ای و باید بروی بازار را هم ببینی. تا الان مهندسی می‌خوانده‌ای، فردا سرکی به روان‌شناسی بزنی ببینی چه خبر است..


و البته این کارها را هیچ‌وقت انجام نمی‌دهیم، از ترس از دست رفتن فرصت فعلی، از غم نان، بخاطر حرف مردم، برای سربازی نرفتن و هزار هزار دلیل دیگر...

 


* یاد این جمله‌ی جوکر می‌افتم که: «Introduce a Little Anarchy»
  • سیدمحسن

اولین

پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۳، ۲۱:۴۶

وقتی که کتاب شاهکاری را می‌خوانم یا فیلم معرکه‌ای را تماشا می‌کنم، غمگین می‌شوم. ناراحتم که  لذت «برای اولین بار» خواندن/دیدنش از دستم می‌رود. هیچ کاری هم از دستم بر نمی‌آید تا جلویش را بگیرم، تا کمی از این لذت را ذخیره کنم. 

در دنیا، به گمان من، بسیار کم‌یاب است لذتی که با خود غم یا رنجی همراه نداشته باشد. 

  • سیدمحسن

تاکسی

دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۴۷

گاهی اوقات فکر می‌کنم بهترین کار دنیا راننده تاکسی بودن است. 

 یک تاکسی که وقتی مسافرش  پیاده می‌شود، حالش بهتر باشد، خوشحال‌تر بشود؛ 

حس کند که هنوز می‌توان به دنیا و آدم‌هایش امیدوار بود. 

و پیش خودش تعجب کند که مگر یک تاکسی هم می‌تواند روز تیره و تاریک آدم را اینطور روشن کند؟!


  • ۲ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۷
  • سیدمحسن

با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۵۸


این روزها شلوغی و پرکاری بی‌سابقه‌ای را تجربه می‌کنم. از قضا در همین روزهاست که هم حال و حوصله‌اش هست و هم شرایط و اتفاقات مهیاست برای انجام دادن کارهایی که دوستشان دارم.

از طرف دیگر این شلوغی همان‌طور که نمی‌گذارد به کارهایی که می‌پسندم برسم و به آن‌چه می‌خواهم فکر کنم؛ مهلت نمی‌دهد به چیزهای آزاردهنده هم فکر کنم. یعنی دغدغه‌هایی که فکر می‌کردم دغدغه است، دیگر نیست. یعنی دیگر مجالی نیست به آن‌ها مشغول شوم. انگار این همه کار آدم را هیپنوتیزم می‌کند، از  تلخ و شیرین غافلش می‌کند.

حالا مانده‌ام صفت «بد» بچسبانم به این شلوغی، یا «خوب» ؟



- طبیعتا ننوشتن در اینجا را هم می‌اندازم گردن مسئله‌ی فوق‌الذکر :)
- عنوان از جناب سعدی
  • ۰ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۸
  • سیدمحسن

نیمه پر لیوان

چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۳، ۱۹:۱۰

چند روز پیش خبر خوبی بهم رسید که  کاری که دنبالش بودم درست شده و به نتیجه رسیده 

یکی دو روزی خوشحال بودم و سر کیف.  دو روز بعدش خبر کنسلی‌اش آمد.  

طبیعتا ناراحت شدم و پکر. حتما تجربه کردین که وقتی چیزی که آدم فکر می‌کرده درست شده خراب می‌شه، بیشتر از قبلش که هنوز خبر بهبودی نبوده، نارحت می‌شه 

ولی بعد یک کمی بیشتر که فکر کردم دیدم این ناراحتی اصلا  منطقی نیست

من چیزی رو از دست ندادم که هیچ، دو روزی هم حال خوش نصیبم شده 

حالا گیریم آن دو روز حال خوش به خیال باطلی بوده باشد؛ آن دو روز به حال خوب گذشته و دیگر عوض نمی‌شود. 

گاهی، سراب هم نعمتی است از جانب خداوند و شکرش واجب 



این وبلاگ را از ابتدا و در اصل برای ثبت فکرهای هر روزه ساخته بودم. ولی گمانم بعد یکسال، این اولین پستی بود که واقعا اینجوری بود. حالا ان‌شاءالله از این به بعد.
  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۰
  • سیدمحسن