همین جوری

آخرین مطالب

۲۳ مطلب با موضوع «تغزل» ثبت شده است

برای لباس‌هایت

سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۱۷:۰۶

شبیه بچه‌های دبستانی، وقتی جواب سؤال معلمشان را می‌دانند

 شبیه کارگرهای منتظر کنار خیابان، وقتی صاحب‌کاری پیدایش می‌شود

در کمدت را باز که می‌کنی،

 لباس ها مسابقه می‌دهند «من... من... بگذار امروز من با تو باشم»

  • سیدمحسن

برای لب‌هایت ۲

چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۰۸


شب که کافه‌چی در را قفل می‌زند

همه‌ی فنجان‌ها، رومیزی‌ها، صندلی‌ها، هر چه که هست

دور فنجانی که آن روز بختش گل کرده و تو در دست گرفته‌ای حلقه می‌زنند

تا از خطوط دست‌هایت و کیفیت لب‌هات بشنوند

  • ۱ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۰۸
  • سیدمحسن

فراموشی

جمعه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۳۲

با کلمات و لبخندهات

سیم‌کشی‌های مغزم تغییر می‌کرد

هندسه قلبم عوض می‌شد

وجودم دگرگون می‌شد

خداحافظی که کردیم

در وجود من ماندگار شده بودی

ولی تو انگار پنجره‌ای جلویت باز شد

"? do you want to save the changes"

No را فشار دادی. 


فقط به خودم دل‌داری می‌دهم که این انتخاب برایت سخت بوده 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۳۲
  • سیدمحسن

برای انگشتانت

يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۳، ۰۵:۵۹

از صفحه کلیدت متنفرم

مخصوصا از آن دکمه‌ی دراز لعنتیش

نه بخاطر این که اسمش فاصله‌ست 

آخر تو آن را روزی هزار بار لمس می‌کنی 

و دستان مرا  هیچ بار  


  • ۱ نظر
  • ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۰۵:۵۹
  • سیدمحسن

برای چشمانت

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۲، ۱۶:۵۳

خورشید آن هنگام طلوع می‌کند

که تو بیدار می‌شوی؛

                       از میان مژگانت 

  • سیدمحسن

برای اسمت

شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۲، ۲۱:۲۷
نمی‌گویم حرف‌زدن با تو 
یا یواشکی نگاه‌کردنت از دور 
نمی‌گویم اگر به تو فکر کنم
یا به عکست خیره شوم
که حتی دیدن حروف الفبای اسمت 
روی کتابی، مجله‌ای یا تابلویی در خیابان 
قلبم را بی‌تاب و ترکیب خونم را عوض می‌کند*



* تعبیر «عوض شدن ترکیب خون» را از نزار قبانی یادگرفتم  


  • سیدمحسن

شهری متحدثان حسنت، الا متحیران خاموش

سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۲، ۲۱:۲۸

چند سال پیش شبیه این طرح رو یه جایی دیدم که بعدا هرچی گشتم پیداش نکردم 

اخیرا از یکی خواستم که شبیه‌ش رو بکشه و در حقیقت نقش دلال رو داشتم :)


  • سیدمحسن

برای نگاهت

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۲، ۲۳:۰۳

می‌ترسم بالاخره برای خودت دردسر درست کنی

با این سلاح‌های کشتار جمعی، که هر جا با خود می‌بری:

 برق نگاهت، 

تیرِ مژگانت و کمانِ ابرویت.


  • سیدمحسن

تقدیر-۲

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۲، ۲۳:۱۸

روزی هزار بار آرزو می‌کند که کاش

 رمالی بود تا برج‌های اسد و عقرب و سرطان را در هم کند،

 شاید ستاره‌ی بختش با «او» قرین شود

یا جادوگری که از دندان تمساح مرده و فضله‌ی سمور 

با پر زاغ سفید و اشک پری‌دریای، طلسمی فراهم کند 

 تا تقدیرش را با «او» گره زند


«او» غصه می‌خورد که دیوانه را نگاه! 

به لب آوردن یک جمله برایش 

 از شکار پری دریایی، از به چنگ ‌آوردن یک زاغ سفید

 ناخوشایندتر است

  • سیدمحسن

تقدیر

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۲، ۲۲:۵۲

همه چیزت را دوست دارم 

الا این حواسِ جمعت

آخر چه می‌شود یک‌بار 

گوشی موبایلت یا کیف پولت را جا بگذاری

 تا من دوان‌دوان دنبالت بدوم و اسمت را صدا بزنم.

آن‌وقت توخوشحال می‌شوی، از من تشکر می‌کنی 

 من الکی حرف‌هایم را کش می‌دهم

 و خدا را چه دیدی

شاید دوستم داشتی


اصلا راضی‌ام یکبار با ماشینت به من بزنی 

و بعد نگران با نگاهت مرا وارسی کنی که سالمم یا نه

و من همین‌طور محو در چشمان تو 

لبخند بزنم بگویم چیزی نشده 

و بعد بی‌خودی درباره‌ی این‌که حق تقدم با کداممان بوده 

توضیح می‌دهم 

شاید مثل این فیلم‌های آبکی شد و مهرم در دلت افتاد

  • سیدمحسن