همین جوری

آخرین مطالب

بهینه‌ی محلی

چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۵:۴۲

خیلی از مسائل مهندسی، در نهایت تبدیل می‌شوند به یک مسئله بهینه‌سازی؛ یعنی به دست آوردن پارامترهایی که تابعی را بیشنیه یا کمینه می‌کند. یکی از مشکلات در بهینه‌سازی این‌جاست که گاهی جواب سر راستی برای این مسئله نیست و باید با تکرار و مقایسه مقادیر به جواب رسید. گاهی اوقات این کار راحت‌تر است مثلا در این شکل پایینی.

 اینجا کافی است از نقطه‌ای شروع کنیم بعد ببینم سربالایی کدام طرف است و همان طرف برویم، دست آخر می‌رسیم به قله‌ای که تابع آن‌جا بیشنیه است.

ولی بعضی وقت‌ها استراتژی بالا جواب نمی‌دهد؛ مثل این یکی شکل 

اینجا مثلا اگر از a شروع کنیم و به سمت سربالایی برویم به b می‌رسیم و b جای خیلی خوبی نیست. یعنی نسبت به اطرافش جای بهتری است اما در کل که نگاه کنی جاهای بهتری هم هست. 

گمانم زندگی‌مان بی‌شباهت به مسئله بالا نیست. از همین‌جایی که هستیم -و احتمالا در اینجا بودنمان خودمان چندان موثر نبوده‌ایم- سمت سربالایی را می‌گیرم، عرق می‌ریزیم، جان می‌کنیم، بالا می‌رویم تا به قله‌ی موفقیت برسیم. اما اصلا شاید این دامنه‌ای نیست که باید از آن بالا رفت. 

یک راه حل این مسئله در بهینه‌سازی وارد کردن «شانس» است.* حالا به شیوه‌های مختلفی. یک روش این که گاهی به سمت بالا نرویم بعضی وقتها سمت دیگری برویم. شما مثلا سمت بالا را بگیر ادامه تحصیل(؟) دادن، بگیر کار با درآمد بیشتر را انتخاب کردن. روش دیگر این که گاهی جهش کنیم، بپریم یک جای دیگر نمودار (که امیدوارم جایی مثل c باشد.) مثلا تا الان در بازار بوده‌ای بروی دانشگاه ببینی چه خبر است یا در دانشگاه بوده‌ای و باید بروی بازار را هم ببینی. تا الان مهندسی می‌خوانده‌ای، فردا سرکی به روان‌شناسی بزنی ببینی چه خبر است..


و البته این کارها را هیچ‌وقت انجام نمی‌دهیم، از ترس از دست رفتن فرصت فعلی، از غم نان، بخاطر حرف مردم، برای سربازی نرفتن و هزار هزار دلیل دیگر...

 


* یاد این جمله‌ی جوکر می‌افتم که: «Introduce a Little Anarchy»
  • سیدمحسن

اولین

پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۳، ۲۱:۴۶

وقتی که کتاب شاهکاری را می‌خوانم یا فیلم معرکه‌ای را تماشا می‌کنم، غمگین می‌شوم. ناراحتم که  لذت «برای اولین بار» خواندن/دیدنش از دستم می‌رود. هیچ کاری هم از دستم بر نمی‌آید تا جلویش را بگیرم، تا کمی از این لذت را ذخیره کنم. 

در دنیا، به گمان من، بسیار کم‌یاب است لذتی که با خود غم یا رنجی همراه نداشته باشد. 

  • سیدمحسن

تشریفات

سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۲۰:۰۱
تلویزیون یکی از این مراسم‌های تجلیل از پیرغلامان حسینی را نشان می‌داد.
به خبرنگار می‌گفت:
 یک بار یکی از همکاراتون از من پرسید «شما الان سی چهال ساله زیر خیمه امام حسین هستین چی ازش می‌خواین؟» بهش گفتم که من چیزی بخوام؟ من ممنونشم که سی چهل سال من رو نگه داشته تو دم و دستگاهش. فقط ممنونشم.


ربیع آمده. میخواستم کتیبه‌ی عزا را از بالای وبلاگ برداردم.
گفتم که این مراسم بدون تشریفات نباید باشد. این مطلب هم به عنوان تشریفاتش.

  • سیدمحسن

عاقبت

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۳، ۲۲:۰۱
در نوشته قبلی من به اشتباه نام جناب «زهیر» را «زبیر» نوشته بودم که دوستی  لطف کرده بود و در نظری خصوصی این  اشتباهم  را گوش‌زد کرد. با خودم گفتم این دو نفر، که نامشان تنها در یک حرف متفاوت است، سرنوشتشان کاملا در تضاد با دیگری. 
***

جناب «زهیر بن قین» در سفر از مکه به کوفه با امام حسین علیه السلام هم مسیر بوده است ولی ظاهرا از ملاقات با ایشان اجتناب می‌کرده تا اینکه در میان راه امام خود فرستاده‌ای می‌فرستند و او را دعوت می‌کنند. از مکالمه امام و زهیر چیزی نقل نشده. یعنی ظاهرا شخص سومی در این ملاقات نبوده که بخواهد سخنی نقل کند. 
شب عاشورا که امام فرمود حالا که شب است بروید و در تاریکی آن پراکنده شوید. فرمود «این‌ها جز من به دنبال کس دیگری نیستند.» زهیر گفت: «به خدا که چقدر دوست داشتم هزار بار بکشندم و زنده شوم تا خدا به این وسیله جان تو برادارن و اهل‌بیتت را حفظ می‌کرد.»
***

بعد از پیامبر، همه به عقب برگشتند. همه جز عده‌ای انگشت شمار. «اهل کساء» دل شب کوچه‌ها را می‌گشتند. از و مهاجر و انصار و بدریون کسی نمانده بود مگر آنکه در خانه‌اش را کوبیده بودند، حق خود را یادآوری کرده بودند، به یاری خوانده بودندش. جز چهل و چهار نفر، کسی دعوتشان را  اجابت نکرد. صبح که شد اما، از این چهل و چهار فقط چهار نفر پیدایشان شد: سلمان، ابوذر، مقداد و زبیر بن عوام
سه شب دیگر هم این ماجرا تکرار شد اما صبح جز  این چهار نفر کسی  نیامد. آفایمان بی‌یاور مانده بود. دستانش بسته بود که با پیامبر عهد بسته بود جان خود را حفظ کند. زبانش اما در کام نماند. گفت آن‌چه باید می‌گفت. کسی از آن طرف به گمان خودش خواست جوابی دهد، دید زبیر کنار آقاست، گفت که از رسول خدا شنیده‌است «زبیر مرتد از اسلام کشته می‌شود.» سلمان می‌گوید که امیرالمومنین به من گفت که «راست می‌گوید، زبیر بعد از قتل عثمان با من بیعت می‌کند و بیعت مرا می‌شکند و مرتد کشته می‌شود.»‌
***

گیج می‌کند آدم را حکایت زیبر.. مگر می‌شود آنکه یکی از تنها چهار نفری که بر عهد و  بیعتش در زمان رسول خدا باقی‌مانده، چند سال بعد بیعتیش را با همین آقا بشکند؟ چه می‌شود که یکی از آن بلندی این چنین پایین بیفتد؟ نکند همین کارهایی که می‌گوییم «خیلی بد نیست»، «اشکالی نداره، خدا می‌بخشه»، «همه از این بدترش رو می‌کنند»؛ همین‌ها آدم‌ها را بدبخت می‌کند؟ +



قسمت مربوط به جناب زهیر از «لهوف» نقل شده است. اواخر باب اول و اوایل باب دوم.
بخش دوم متن از کتاب سلیم بن قیس، حدیث دوم. و چه کتابی است این کتاب سلیم... 
ان‌شالله پستی مخصوص این کتاب بنویسم
  • سیدمحسن

ای که چون من هزارها داری

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۳، ۱۰:۲۰

وقتی محرم می‌آید تعجب می‌کنم.

تعجب می‌کنم که دوباره اجازه پیدا کرده‌ام که وارد خیمه‌اش شوم

سیاهی‌ها را لمس کنم و  بازدم گریه‌کن‌ها را تنفس کنم. 

با خودم می‌گویم ای بسا منطقش این بود که بگویند برو. این‌قدر بهتر از تو اینجا هستند که به بودنت نیازی نیست.

 بعد شرمنده می‌شوم؛ شرمنده که لحظه‌ای از  لطف آن‌که «زهیر» را و «حر» را پناه داده، تعجب کرده‌ام ...

 

(عنوان مصرعی از جواد پرچمی)

  • سیدمحسن

همیشه خوش باشد

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۳، ۱۵:۴۵

۱

دیده‌اید گاهی وقت‌ها یک ترکیب ساده که کسی بهمان معرفی می‌کند چقدر خوش‌مزه از آب در می‌آید. یا مثلا یک دستور ساده از همین چیزهایی که دور و برمان هست برای درمان دردی معجزه می‌کند؟ چیزهایی که اصلا فکر نمی‌کردیم چنین خاصیت‌هایی داشته باشند.


۲

راستش خودم را مناسب این نمی‌بینم که بخواهم مطلبی برای معرفی کتابی بنویسم. آخر گمان نمی‌کنم نظر من در این زمینه (و سایر زمینه‌ها)  برای کسی اهمیت خاصی داشته باشد. ولی حالا دارم خلاف این حرف‌هایم عمل می‌کنم. 


۳

 اگر حالا دارم خلاف حرف‌هام عمل می‌کنم، به این خاطر است که فکر می‌کنم استثنائا این بار شاید نظر من هم مهم باشد. گاهی وقت‌ها نظر یک نفر کاملا عادی و رندم برای آدم مهم‌تر است تا صاحب‌نظر و متخصص. مثلا اگر یک فرد عامی و معمولی بگوید که خواندن گلستان سعدی برایش بسیار لذت‌بخش بوده، احتمالا بیشتر اثر می‌کند تا این که همین کلام را از صاحبنظری بشنویم. یعنی این‌جوری بیشتر احتمال می‌دهیم که برای ما هم لذت‌بخش خواهد بود.


۴

خب اصل کلام را گفتم دیگر، خواندن گلستان سعدی برایم بسیار لذت‌بخش بوده و هست. البته این تمام ماجرا نیست. یعنی علاوه بر لذت مطالعه،‌ این کتاب خاصیت دیگری هم دارد: قطعا هر از گاهی اتفاقی می‌افتد که شما می‌برد به یکی از حکایت‌هایش. اگر این گونه هم نبود، کتاب به اندازه کافی خواندنیست اما این خاصیت جادویی لطفش را دوچندان کرده‌ست.



  • از آن‌جا که انتخاب کردن قطعه‌ای یا حکایتی برای نقل کار سخت است، دست به تفال زدم و خود را از سختی تصمیم‌گیری رهاندم. این آمد.

  • اگر بخواهم منصف باشم باید بگویم بنظر من همان‌طور که درباره زیبایی گلستان کم‌لطفی شده در مورد حکیمانه‌ بودنش شاید کمی زیاده‌روی شده.
  • زبان گلستان خیلی سخت نیست ولی روان و ساده هم نیست. البته خیلی نسخه‌ها توضیح و معنی دارند.  من غلامحسین یوسفی، خلیل خطیب رهبر و برات زنجانی را دیده‌آم. ظاهرا اهل فن غلام‌حسین یوسفی را بهتر می‌دانند اما در چاپش توضیحات در پایان کتاب و نه پایان هر صفحه است، ولی توضحیات خطیب‌رهبر «پاورقی»‌ است. 
  • بنظرم هرجا نام سعدی است نام غزل هم می‌درخشد و برعکس :) ولی حداقل من نمی‌توانم بنشینم و از اول شروع کنم، جلد تا جلد غزلیات بخوانم. گلستان ولی کتابی است جلد تا جلد خواندنی
  • ۱ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۵
  • سیدمحسن

ایده‌هاتان را شکار کنید

يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۳، ۲۳:۴۵

موضوع «مهندسانه‌ها!» گمانم اولین موضوعی بود که ساختمش. ولی اولین مطلبی که آمد زیر عَلَمش تا امروز آخرینش هم بوده. به نظر خودم وقتی درباره مسائل فنی می‌نویسم، حتی از بقیه نوشته‌هام بدتر در می‌آید. البته حتی اگر این هم نبود کم پیش می‌آید که چیز جالبی برای گفتن داشته باشم. حالا گفتم یک بار امتحان کنیم ببینم چه از آب در میاد.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۴۵
  • سیدمحسن

برای انگشتانت

يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۳، ۰۵:۵۹

از صفحه کلیدت متنفرم

مخصوصا از آن دکمه‌ی دراز لعنتیش

نه بخاطر این که اسمش فاصله‌ست 

آخر تو آن را روزی هزار بار لمس می‌کنی 

و دستان مرا  هیچ بار  


  • ۱ نظر
  • ۱۶ شهریور ۹۳ ، ۰۵:۵۹
  • سیدمحسن

تاکسی

دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۴۷

گاهی اوقات فکر می‌کنم بهترین کار دنیا راننده تاکسی بودن است. 

 یک تاکسی که وقتی مسافرش  پیاده می‌شود، حالش بهتر باشد، خوشحال‌تر بشود؛ 

حس کند که هنوز می‌توان به دنیا و آدم‌هایش امیدوار بود. 

و پیش خودش تعجب کند که مگر یک تاکسی هم می‌تواند روز تیره و تاریک آدم را اینطور روشن کند؟!


  • ۲ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۴۷
  • سیدمحسن

با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۵۸


این روزها شلوغی و پرکاری بی‌سابقه‌ای را تجربه می‌کنم. از قضا در همین روزهاست که هم حال و حوصله‌اش هست و هم شرایط و اتفاقات مهیاست برای انجام دادن کارهایی که دوستشان دارم.

از طرف دیگر این شلوغی همان‌طور که نمی‌گذارد به کارهایی که می‌پسندم برسم و به آن‌چه می‌خواهم فکر کنم؛ مهلت نمی‌دهد به چیزهای آزاردهنده هم فکر کنم. یعنی دغدغه‌هایی که فکر می‌کردم دغدغه است، دیگر نیست. یعنی دیگر مجالی نیست به آن‌ها مشغول شوم. انگار این همه کار آدم را هیپنوتیزم می‌کند، از  تلخ و شیرین غافلش می‌کند.

حالا مانده‌ام صفت «بد» بچسبانم به این شلوغی، یا «خوب» ؟



- طبیعتا ننوشتن در اینجا را هم می‌اندازم گردن مسئله‌ی فوق‌الذکر :)
- عنوان از جناب سعدی
  • ۰ نظر
  • ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۸
  • سیدمحسن