همین جوری

آخرین مطالب

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

نگاه‌ها

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۱۹:۴۲
بعضی نگاه‌ها هستند که جهان هستی به آن‌ها حساس است، با تمام دقت این نگاه‌ها را دنبال می‌کند؛ می‌خواهد قبل از آن که صاحبشان سخن بگوید، حرف را از نگاه بخواند. چهارده نگاه هست که این گونه‌اند. چهارده نگاه که چشمان کائنات با تمام وجود مراقبشان است. صرفا از سر ذوق و احساس حرف نمی‌زنم، هر مسلمانی تا قیامت روزی پنج بار ثمره چنین نگاهی را لمس می‌کند. هر بار که رو به سمت کعبه می‌ایستد و قامت می‌بندد، امتداد تاثیر یکی از نگاه‌ها را طولانی‌تر می‌کند.  شعر نمی‌گویم، خداوند که -سخنش از کوه استوارتر است- در این موضوع آیه نازل کرده است: «نگاه‌های منتظرت رو به آسمان دیده‌ایم، اکنون به قبله‌ای می‌گردانیمت که راضی شوی*.» شاید خداوند مخصوصا تغییر قبله را به نگاه‌های پیامبرش پیوند زده تا جایگاه او را بفهماندمان. تا بدانیم هستی نه تنها در مشت اختیارش، نه تنها غلام گوش به فرمانش که بسته‌ی نگاه او نیز هست. تا باخبر شویم برای راضی کردن این نگاه‌ها، وحی و قبله و بیت‌الله در جوشش و کوششند.
***
بی‌شک چشمشان کور بوده که ندیدند اشک کتاب خدا را مقابل این نگاه. یقینا گوش‌هایشان ناشنوا بوده که نشنیدند مویه‌های بیت‌الله را در پی این نگاه. این نگاه که تا قیامت تمام دانه‌های خاک را داغدار کرده، تمام قطره‌های آب را مغموم کرده و تمام ملائک عرش را عزادار:
«چون همه اصحاب به شهادت رسیدند و جز اهل بیت امام در کنارش نماند، اول از همه علی ابن الحسین اجازه‌ی جان‌فشانی خواست، امام رخصتش داد.
... پس ناامیدانه نگاهش کرد، بعد نگاه از او برگرفت و چشمانش بارانی شد.



« قَدْ نَرَىٰ تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّمَاءِ فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضَاهَا فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَیْثُ مَا کُنتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ» [بقره ۱۴۴]
نگاه‌های انتظارآمیز تو را به سوی آسمان می‌بینیم! اکنون تو را به سوی قبله‌ای که از آن خشنود باشی، باز می‌گردانیم. پس روی خود را به سوی مسجد الحرام کن! و هر جا باشید، روی خود را به سوی آن بگردانید! (ترجمه مکارم شیرازی)
  • سیدمحسن

بگو چه شد که من این‌قدر دوستت دارم؟

دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۶، ۲۳:۳۳


هفته‌ها و روزهای مانده تا رسیدن محرم ترس گرفته بودم؛ می‌ترسیدم به این ماه نرسم. می‌ترسیدم وقتی پرچم‌های سیاه سر بالای خانه‌ها نصب می‌شود، وقتی چراغ خیمه‌های عزا را روشن می‌کنند مرا تاریکی احاطه کرده باشد. فکر می‌کردم نکند وقتی روضه‌خوان روی پله اول منبر می‌نشیند و آن‌ها را یاد می‌کند که سال‌های قبل در این مجالس بودند و امسال اسیر خاکند، نکند من هم یکی از آن‌ها باشم: اسیرِ خاک. وارد اولین مجلس که شدم دوست داشتم تمام کتیبه‌ها را در آغوش بگیرم، تند تند نفس می‌کشیدم تا هوای خیمه بیشتر وارد ریه‌هایم شود و با خونم ترکیب در آمیزد. حس طفلی که بعد از ساعتی گم شدن به آغوش مادرش می‌دود یا پیاده‌ای که بعد از یک روز راه رفتن به پناهگاهی.

روضه‌خوان می‌گوید وقت اجابت دعاست؛ می‌گوید هرچه می‌خواهیم بگیریم، وقتش الان است. از خودم می‌پرسم «واقعا وقتش الان است؟ اصلاً مگر برای گرفتن چیزی اینجا آمده‌ام؟» ولی ناخودآگاه در گوشه کنار دلم جستجو می‌کنم تا خواستنی‌ترین خواسته‌ام را پیدا کنم؛ یا هولناک‌ترین دلهره‌ام را که از آن امان می‌خواهم. هرچه می‌گردم، در این لحظه هیچ‌چیزی برایم مهم‌تر از این نیست که تا هستم در این خانه باشم؛ دلهره‌ای سهمناک‌تر از این ندارم که نکند یک روز این خیمه بیرونم کنند...

  • سیدمحسن